داستان جالب به اقتضای زمان
نوشته شده توسط : محسن

داستان جالب به اقتضای زمان

زن و مردی جوان ، در اتاق پذیرایی که کاغذ دیواری آن به رنگ آبی آسمانی بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند.مرد خوش قیافه ، جلو دختر جوان زانو زده دختر و پسربود و قسم می خورد:ــ بدون شما عزیزم ، نمی توانم زندگی کنم!

داستان

 قسم می خورم که این عین حقیقت است!و همچنانکه به سنگینی نفس می زد ، ادامه داد:ــ از لحظه ای که شما را دیدم ، آرامشم از دست رفت! عزیزم حرف بزنید … عزیزم … آره یا نه ؟زن جوان ، دهان کوچک خود را باز کرد تا جواب دهد اما درست در همین لحظه ، در اتاق اندکی باز شد و برادرش از لای در گفت:
ــ لی لی ، لطفاً یک دقیقه بیا بیرون!...لی لی از در بیرون رفت و پرسید:ــ کاری داشتی ؟!ــ عزیزم ، ببخش که موی دماغتان شدم ولی … من برادرت هستم و وظیفه ی مقدس برادری حکم میکند به تو هشدار بدهم … مواظب این یارو باش! احتیاط کن … مواظب حرف زدنت باش … لازم نیست با او از هر دری حرف بزنی.

ــ او دارد به من پیشنهاد ازدواج می کند!ــ من کاری به پیشنهادش ندارم … این تو هستی که باید تصمیم بگیری ، نه من … حتی اگر در نظر داری با او ازدواج کنی ، باز مواظب حرف زدنت باش … من این حضرت را خوب میشناسم … از آن پست فطرتهای دهر است! کافیست حرفی بهش بزنی تا فوری گزارش بدهد …ــ متشکرم ماکس! … خوب شد گفتی … من که نمی شناختمش!زن جوان به اتاق پذیرایی بازگشت. پاسخ او به پیشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتی کنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل کردند ، همدیگر را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما … اما زن جوان ، احتیاط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقی ، سخنی بر زبان نیاورد

داستان خفن





:: بازدید از این مطلب : 78
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 اسفند 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: